هشت محرم
تو شهر من از قدیم الایام رسم بر این بوده هرکسی حاجت وگیروگرفتاری خیلی زیادی داره و بخواد حاجتش برآورده کنه نذر میکرده شب هشت مخ م حلیم درست کنه و صبح هشت مردم بیان برا بردن نذری یاهم ظهر هشت محرم به مردم غذا بده ......از وقتی وبلاگ دار شده ام هر سال این مطالب رو می نویسم دوباره... تازه ما شب هشتم رو منتسب به حضرت ابوالفضل می دونیم ....اما دیشب روحانی هیات اشتباه کرد و مثل باقی حاها روزه حضرت علی اکبر رو خوند....خلاصه دیشب حال گیری شد حسابی ......پارسال مامان مریض بود اصلا نرفتم مراسما رو همش پیش ننه جانمان موندیم .....امسال جاش خالییه خیلی زیاد...... ذیشب خونه همسایه طبق معمول هرسال نذری داشتن مادر نبود که بره کمکشون پارسال هم بنده خداها یادمون بودن به پسرشون حلیم دادن برامون آورد امسال هم بنده خداها برامون فرستادن دیشب هی غر زدم سر ننه جانمان که من حلیم می خوام کی می رهث برام بگیره خواهرزادم گفت خاله جان خودت باید بری گفتم من تو عمرم نرفته ام همیشه ننه ای و بی بی می رفتن برامون می گرفتن .....اخرشم گفتمش مامان هانم من نمی دونم من خلیم می خوام صبح که بنده خدا همسایه زنگ زد که فلانی براتون حلیم داده یعنی گریه ام گرفته بودا..... کاش بودی مادر من عادت کرده ام به این که صبح هشت محرم وقتی پامیشم برم سرکار دیگ حلیمی رو گاز باشه و تو از خستگی خواب باشی و ظهر که برگردم و ببینم چشمات قرمزه بازم غر بزنم بهت که مگه نگفتمت تا صبح نمون اون جا ببین چشمات اذیت شده و تو بگی نه مادر جان نرفتم زیاد دور آتیش صبح هم خوب خوابیدم.....امروز دلم برای چشمای قرمزت تنگ شده .........
مدیریت بازرگانی خوندم رشته شیرینی بود اماموندم چرا رفتم این رشته خوندم همیشه عاشق علوم تربیتی و روان شناسی بودم